دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

عبرت

پاشاه بزرگ یونان، اسکندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرماندهان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.

فرماند هان ارتش در حالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. اسکندر گفت:
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.
فرمانده ی مورد علاقه اسکندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت گفت:
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟

در پاسخ به این پرسش، اسکندرنفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آنها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ام در مورد پوشاندن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.

آخرین گفتار اسکندر: بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون باشد تا اینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت!

نتیجه اخلاقی : چه خوب است که از تاریخ پند بگیریم و اندرزهایش را بکار بندیم!

برچسب‌ها:

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

روز مادر گرامي باد

برچسب‌ها:

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴

سه شنبه 27 ارديبهشت 84

خدايا چنان كن سر انجام كار
تو خشنود باشي و ما رستگار

یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۴

دوشنبه 26 ارديبهشت 84

براي محبوب واقع شدن بايد ياد بگيريم كه ديگران را دوست داشته باشيم

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴

دوشنبه 19 ارديبهشت 84

دلاويز ترين شعر جهان

از دل افروز ترين روز جهان،
خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني

سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود
من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : هاي
بسراي اي دل شيدا، بسراي
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي
***
آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي
***
همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي
بسراي ...

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر
غنچه ها مي شد باز
***
غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ،
باغ هاي گل سرخ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست چون گل افشاني لبخند تو،
در لحظه شيرين شكفتن
خورشيد
چه فروغي به جهان مي بخشيد
چه شكوهي ...
همه عالم به تماشا برخاست
من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر مي كردند

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه اي مي پرورد،
- هديه اي مي آورد -
برگ هايش كم كم باز شدند
برگ ها باز شدند
« ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش
با شكوفائي خورشيد و ،
گل افشاني لبخند تو،
آراستمش
تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام
دوستت دارم را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام
***
اين گل سرخ من است
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن
كه فشاني بر دوست
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد . »

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو

يكشنبه 18 ارديبهشت 84

سلام به همه عزيزان
من اين وبلاگ رو امروز ساختم تا انشاالله بتونم يك سري مطالب جالب ، خوندني و خاطراتم رو توي اون با شما به اشتراك بزارم
براي شروع

يه شعري كه خيلي دوستش دارم رو تقديمتون ميكنم

کوچه

بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
- « از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن»!

با تو گفتم:« حذر از عشق!؟- ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»

باز گفتم که:« تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذز از عشق ندانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

***
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم،
نه گرفتی دگر عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم